معيارها
با چه نيرویی بَرم اين بار را تا نرنجانم دل آن يار را
با چه ميزان مردمان اين ديار وز چه معيار و ملاك و اعتبار
چون منی را تخت شاهی ميدهند تاج آمنّا به فرقم می نهند
نيست جز ما در وطن شاياتری عقل بيش عقل ما در هر سری!
رنج بی جا چون پذيری ای پدر عقل كارآمد ندارد اين پسر
من به حال خويشتن درماندهام در پس در، طفل مادر راندهام
خسروان چون كودكان خام و لوس بی سبب شادند و بی مورد عبوث
نيست شاهان را روانی منتظم ز آن به خوی خود نباشد ملتزم
شاه در منظومۀ اطرافيان عنتری گوياست امّا بی زبان
اختيار او بدست خويش نيست منتری در دست آنان بيش نيست
ديگران او را هدايت می كنند گه هراسان گه حمايت می كنند
كار كشور ظاهراً با رأی اوست پشت پرده چند كس همتای اوست
شه بدست اين و آن باشد اسير خلق پندارند كاو باشد امير
خود تو بهتر آگهی زين رازها از خم و پيچ سياست بازها
هر كسی را شوق شاهی بر سر است از مخبطّهای عالم برتر است
در سفاهت گرنه از سرها سر است از چه گويد از همه بالاتر است
اين به بی عقلی نمی باشد گواه كاين چنين دعوی كند هر پادشاه
هر كه سر دارد من از آن سرترم كس ندارد حق كه گويد برترم
آری، آری، ای پدر وی سرورم من نه پندارم ز هر كس كمترم
ز آن سبب از تاج شاهی می رَمم كاندرين سودا ز وجدان مُلهمم
هر زمان وجدان به من هی می زند آتش اندر جان اين نی می زند
كای گرفتاران سوداهای من سر متابانيد از فرمان من
من خدای زندهام در جانتان طفل لرزان در دل لرزانتان
زندگی بی من كجا دارد فروغ وای بر باور پذيران دروغ
وای بر در سينه وجدان مردهها دل درون سينهها افسردهها
وای بر مردم فريبان دغل سِركه پيمايند بر جای عسل
وای بر بازيگران خودفريب از نوای طفل وجدان بی نصيب
وای بر تو بعد از عمری ای پدر حيفتان نايد به وجدان پسر
ای پدر وجدان خدای زنده است خرّما آن دل كزو آكنده است
پادشاهان را اگر وجدان بُدی بی گناهان از چه در زندان بُدی
بینوايان در زمستان سياه پادشاهان در سرای قرص ماه
هر دَم اندر سينهام وجدان من شعلهها می بارد اندر جان من
از چه از فرمان من تن می زنی گامها بی رخصت من می زنی
اين نباشد منشاء عصيان و جنگ عرصه را سازيم بر افراد تنگ
خويش را با زور غالب می كنيم خلق را بر خويش طالب می كنيم
خلق بالاجبار ما را سر نهند گر نباشد زور و زر كيفر دهند
جبر، عصيان آفريند ای پدر آذرخش آيد ز طغيان از حَجر
خلق مجبورند در تمكين ما مدحها، تمجيدها، تحسينِ ما
پادشاهان در حرمها با خَدم بی نوايان لب گورِ عَدم
آنهمه در عيش و نوش و در قمار از سر شب تا سحر مست و خمار
دختران بی نوای روستا در حَرم با تولههای پادشا
از كدامين صحنه گويم ای پدر تا كند در خفته وجدانها اثر
من به حكم اين ندای سينهسوز زین تغافلها نه شب دارم نه روز
گر نباشد اعتساف و جبر و زور خلق رانَدمان بسان بوف كور
دست مردم گر رسد بر دست ما نيست گرداند به آنی هست ما
هر كه ما را مدح گويد يار ماست ور نگويد خصم افسونكار ماست
مدح شايای يگانه داور است زانكه بی تبعيض بر ما ياور است
لطف و مهرش شامل هر بندهای است هر دلی از مهر و كين آكندهای است
حقكشی ها ريشههای جنگهاست انفجار عقدۀ دلتنگهاست
ما بمردم رنج و حرمان می دهيم بس كه از ديدار مردم می رميم
|