سلام بر حافظ چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 17 تیر 1391 ساعت 00:31

سلام بر حافظ

 

 

حافظ کرامتی به منِ تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

ما را رها ز تهمت ناموس و نام کن

عیش غلام  همّت خود را مدام کن

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

حافظ به جان شاخ نباتت شتاب کن

زین جانِ بر لب آمده رفع حجاب کن

بنیاد هستیم به سبوئی خراب کن

این خاک راه را به دمی زرّ ناب کن

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

حافظ به بارگاه صفا با سر آمدم

از   باختر گریخته تا خاور  آمدم

چون طفل مام گم شده در کوچ کاروان

از   تفته راه  هجر  پی مادر   آمدم

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

حافظ تو در غریب نوازی یگانه ای

زانرو به تیر غمزۀ خوبان نشانه ای

بس دام و دانه بود درین راه پر خطر

در  هیچ  گلشنی  نزدم آشیانه ای

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

شد سالها که واله و دیوانۀ توام

در حسرت غلامی میخانۀ توام

خم خانه های غرب ندارد می مراد

ای خضر، تشنۀ دو سه پیمانۀ توام

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

نومید هر که گشت به کیش تو کافر است

کان  شوخ دل  بریده  ز الطاف داور است

دل   قبلۀ  عبادت   خلاق اکبر است

طفل دل از وفای شما دیده بر در است

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

جانا   بهشت روی  زمین  زادگاه   تو

خوبان ز شش طرف گهر افشان به راه تو

از حشمتت چه کم شود این دادخواه تو

من   هم   شوم  غلام  در  بارگاه تو

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

مسکین دلم که میتپد اندر هوای تو

تا  توتیای  دیده  کنم  خاک پای تو

روبم به مژه ها درِ دولت  سرای تو

شاید رسم به سایۀ فرّ همای تو

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

جامی از آن سبو که مسیحا به سر کشید

بر   تارک   صلیب   صلای   پدر   کشید

بر لا مکان ز محبس تن بال و پر کشید

بر دوش بار جهل و گناه بشر کشید

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

حافظ عتاب تو همه عین عنایت است

دربانی سرای تو ما را عبادت است

خدمت به مخلصان تو فخر و سعادت است

بر   تو  نیاز  ما ز خلوص و ارادت است

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

حافظ گدای میکدۀ دیده  بر  درم

جز یک دو جرعه نیست تمنّای دیگرم

گر لطف ساقی تو شود سایه گسترم

دیگر هما و سایۀ او هیچ نشمرم

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

رندی به جز تو در همه دار  و  دیار نیست

بر عهد خود به جز تو کسی استوار نیست

«فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان»

«چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست»

 

حافظ کرامتی به من تشنه کام کن

زان آب آتشین دو سه رطلی به جام کن

 

ای  ترجمان  غیب، دلها  شکار   تست

ز آنرو که حل عقدۀ هر دل شعار تست

روح القدس سبو کش و غم برده دار تست

یأس  و  امید من همه در اختیار  تست

 

خواهی می مراد و فتوت بجام کن

یا تشنه را حواله به کاس الکرام کن

 

حافظ به جز دَرِ تو به هر در که سر زدم

هر  حلقه  کز  امید  زدم بی  ثمر زدم

می خانه های غرب پر از دیو و دام بود

حالی به بام میکدۀ شرق پر زدم

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

می خانه های غرب سرای شقاوت است

خم  ها پر  از مذاب  عناد و  عداوت است

ساقی پست و پیر سه غول حماقت است

. . . . . .  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

آنجا   قدح  ز اشک   یتیمان  لبالب  است

ساقی ز شوخ چشمی مستان معذب است

دل در برش ز آهن، اگر سیم  غبغب  است

گوئی به کام دُرد کشان نیش عقرب است

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

آنجا شراب میکده ها پستی آورد

جای صفا و مهر، سیه مستی آورد

طراری و شرارت و تردستی آورد

مرگ و بلا و غائله بر هستی آورد

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

هر چند در بساط ادب  ارغنون  زنم

مشّاطۀ جمال حرم های گلشنم

دستانگر مغازلۀ سرو و سوسنم

حالا به پیشگاه تو چون طفل  الکنم

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

شرب مذاب  ریخته ساقی  پیاله  را

باروت و اشک و خون مزه ها و نواله را

دردی کشان ز نشئۀ آن می فنا کنند

زال  عزیز  مرده  و طفل سه ساله را

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

در اولین پیاله که مِی جذب خون شود

هر قطره اش محرک شرّ و جنون شود

دردی کشان بسان خروسان جنگجو

ریزند خون که پیر ز وحشت زبون شود

 

می خانه نیست بیشه و دیوانه خانه است

ویران  شود  که مخزن  زرادخانه است

 

ما  از  ازل به مهر  تو از مام   زاده ایم

دل در هوای وصل تو از دست داده ایم

چون شمع شعله در ره طوفان نهاده ایم

ما    را ز  سَر نه، که ز پا  اوفتاده ایم

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

یا رب دعای پیر مغان مستجاب کن

ذرات خانه های جنون را خراب کن

قلب خدای جنگ و جهالت کباب کن

میخوارگان تشنه به خون را عذاب کن

 

یا رب دعای پیر مغان مستجاب کن

ذرّات خانه های جنون را خراب کن

 

میخانه نیست محبس و سرسام خانه است

سوهان روح بانگ نالۀ چنگ و چغانه است

نر  ماده  مارها  یله  داده به  لانه    است

حافظ  مگو  که  قوم  غلامت فسانه است

 

حافظ گواه دعوی چاکر هزارهاست

تاریخ جنگهای جهانی گواه هاست

 

حافظ تو را به نالۀ جانسوز عاشقان

حافظ تو را به سینۀ پر نور عارفان

حافظ تو را به ناوک دلدوز   شاهدان

ما را خلاص کن ز فسون های عاقلان

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

یک تن سرآمد همه مستان آن دیار

خم ها تهی نموده و ابریق بی شمار

قهار تر ز هر چه سیه مست روزگار

از سکر باده روی زمین کرد تار و مار

 

حافظ مرا ز در بدری ها نجات ده

ما را ز شاخ نباتت برات ده

 

میخانه گر نه عارف و فرزانه پرورد

در بحر عشق گوهر یکدانه پرورد

جان بهر وصل و خدمت جانانه پرورد

ویران شود چو جانی و دیوانه پرورد

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

می   در رواق  میکده  های  دیار  غرب

با اشک و خون و شیون و افغان عجین شده

هر مست زین سبو دو سه پیمانه سر کشید

طراح   محو   مردم   روی   زمین   شده

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

مانند  آن  سپاهی   ژرمن  نژاد    پست

عمری درون میکده هر صبح و شام مست

بر   پیرداد   از   هنر  باده    نازشست

بر باد داد روی زمین هر چه بود و هست

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

آدم  اگر که می خورد و  جانور  شود

پور است اگر که قاتل مام  و پدر شود

یا باب و مام خصم حیات پسر شود

یا  رب بساط میکده زیر و زبر  شود

 

تا ایمن از فساد نژاد بشر شود

نی سر فکنده پیش دد و جانور شود

 

جو  دانه  ها که حقّ حلال الاغ  هاست

آبش به نام باده به خم ها، ایاغ هاست

زان می چه مغز و معرفتی در دماغ هاست

حافظ انصاف ده که بر جگر ما چه داغهاست

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

 

میخانه ای که عقل ز سرها برون کند

فرزانه را به چاه جنون سر نگون کند

آن کو چشید تشنۀ دریای خون کند

ایزد  بنای میکده  را  واژگون   کند

 

الغوث حافظ به پناه تو آمدم

از دیو و دد بریده به راه تو آمدم

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 23 بهمن 1391 ساعت 06:49