آدم لجباز چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
سه شنبه, 18 مهر 1391 ساعت 05:56

آدم لجباز

 

گویند به بارگاه یزدان

صف در پی صف فرشتگانند

در نور شناکنان و خندان

در وصف خدا ترانه خوانند

ما نیز فرشتۀ خدائیم

افسوس از آسمان جدائیم

گویند خدا به هر فرشته

یک چشمۀ نور عطا نماید

تا آنکه چو ماهی طلائی

آسوده در آن شنا نماید

ما ،ماهی چشمۀ خدائیم

افسوس از آسمان جدائیم

ما نیز فرشتۀ خدائیم

هر چند از آسمان جدائیم

آنقدر به هش ترانه خوانیم

تا چشمۀ نور واستانیم

ما نیز چو ماهی طلایی

در نور خدا شنا نمائیم

گویند پدر بزرگ ما را

یک روز فریب داده شیطان

یک سیب بدو خورانده با زور

تا رانده ورا ز باغ رضوان

لج کرده پدربزرگ سرسخت

لجباز همیشه هست بدبخت

او هم چو فرشتگان خوشبخت

اوّل که بهشت بوده جایش

شیطان زده گول و هول داده

یخ بوده و لیز خورده پایش

لج کرده پدربزرگ سرسخت

لجباز همیشه هست بدبخت

با دیدن سیب سرخ و خوشرنگ

آب از لب و لوچه اش روانه

مانند شکم پرست کودک

بر دست رسیده هندوانه

لج کرده پدر بزرگ سرسخت

لجباز همیشه هست بدبخت

از هول حلیم رفته تو دیگ

از بس شکمو و ساده بوده

اسب هوس و هوا سواره

وز اسب خرد پیاده بوده

شیطان همه جای در کمین است

تا بوده شعار او همین است

آدم که شکم پرست باشد

اینست ندامت و سزایش

سیبی خورد و بهشت بخشد

مانَد چه به غیر غم برایش

یک گاز ز سیب سرخ شیطان

عمری متّاسف و پشیمان

آسایش و عیش جاودانی

بخشد ز هوس به لقمه نانی

از خواب هوس چو گشت بیدار

کو فایده از دریغ خوانی!

گیرم که زن هوا پرستش

با عشوه و ناز داده دستش

افسوس و دریغ و آه و ناله

بر سر زدن هزار ساله

چون سرکه به جوش و استحاله

ای کاش نه چاه بُد نه چاله

نی هرچه شکم پرست ساده

نه اهرمن حرام زاده

ای کاش در آن دمی که شیطان

زد راه دلم ز حکم یزدان

می راندمش از حریم رضوان

یک عمر نمی شدم پشیمان

آن لحظه حواس من کجا بود

ای وای شکم عجب بلا بود

گیرم که زن هوا پرستش

با عشوه و ناز داده دستش

کاین خوشه ز خرمن جوانی است

خورده است و نگفته از که هستش!؟

هر مرد که زن پرست باشد

تقدیرش همین که هست باشد

عقلی که خدا نهاده در سر

جز شور برای چیست آخر؟!

خوش گفته حکیم نکته پرداز

بی عقل چه سر کدوی بی بر

سر گر که تهی شد از فراست

دل را که کند ز بد حراست

ای کاش بشر نبود لجباز

در اوّل کار غور می کرد

یا با رفقای عاقل خود

بی چاره نگشته شور می کرد

گر عقل به کلّه پدر بود

اولاد وی از چه دربدر بود

با دیدن سرخ سیب ابلیس

اندیشه نکرده آخر کار

چون صید که دانه دیده چشمش

گردیده بدام دل گرفتار

عقلش نرسیده دانه و دام

از پای در آرد آدم خام

افسون هوس ربوده عقلش

فرمان خدا ز یاد برده

با وسوسه های شوم شیطان

بر خفّت آز سر سپرده

ای کاش دمی درنگ میکرد

با حیله و آز جنگ میکرد

این تصفیه خانه ایست ما آب

تا در جریان زلال گردیم

تا چشمۀ نور راه جوئیم

گر لایق این کمال گردیم

یک روز ز چاه تن بر آئیم

تا قرب جوار داور آئیم

ما را نسزد بجز اطاعت

چون جورکش پدر بزرگیم

نزهتگه ما در آسمانهاست

چندی به کنام شیر و گرگیم

آنقدر به هش ترانه خوانیم

تا چشمۀ نور واستانیم

اینجا قفس است و ما کبوتر

تا بال کشیم و پر گشائیم

بر اوج کمال راه جوئیم

زین محبس تیره درگشائیم

دیگر نخوریم گول شیطان

قلب است و خراب پول شیطان