زمزمه
بنام لایزال ذات یزدان که جز او نیست کس را دل گروگان
یکی یکتا که جز او هرچه فانی است همه معزول، او در حکمرانی است
سرِ سرها به پیشش در گریبان چو طفل گنگ مجرم در دبستان
نه تاری بر وجودش سهو و نسیان نه عارض بر کمالش عیب و نقصان
تنور گرم خورشیدش دمادم نه افزونی پذیرد ، نی شود کم
نه در منظومۀ نظمش تضادی نه در مجموعۀ عزمش عنادی
فراپیش قطار کاروانها درخشانیده عقل ساربانها
رسولانش بکف خورشید ایمان چو تورات و چو انجیل و چو قرآن
هر آن با پاکی و دانش قرین است بدرگاهش عزیز و برترین است
هر آن جبّار و اصحاب گناه است غریب و رانده از آن بارگاه است
زبان آموز طفل گنگ خامه ز پژواکش خروشان جان نامه
اگر نی نالد و نی زن، دم از اوست حیات عالم از او ، آدم از اوست
فروتابیده از بالا سخن را وزان کرده مزیّن انجمن را
سرای جان عاشق زو منّور بلوح جان، جمال او مصوّر
|