خصم افکن چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 28 بهمن 1391 ساعت 00:21

خصم افکن


هزارش کوهکن فرهاد دارد

فراوان زر بکف داماد دارد

سکندر با همه کشور گشائی

باقطار جهان فرمانروائی

گذشت از ماوراء چین و ماچین

جهانجویان بدو کردند تمکین

چو عزم فتح آذربایجان کرد

صفاصف جیش شیراوژن روان کرد

نشد تبریز دشمن سوز رامش

شرنگ نامرادی سوخت کامش

کمانداران فرو هشته کمانها

ز بیم آذری خو پهلوانها

بکوی و کوچه ها خونها روان شد

زمین مفروش ز اجساد جوان شد

به پیش هریکی پیکان دوصد جان

سپر کردند فوج نرّه شیران

سیاست با تمام فن و فوتش

بگردشهای جدّی و دلو و حوتش

چو افسون ساز، آذربایجان شد

خرش بی دم سمندش بی عنان شد

هر آن بومی که یک رنگی و مردی است

نصیب هر سیاست، روی زردی است

زمانی تیغ خون پالای تیمور

همان سفّاک در تاریخ مشهور

که زد از فرق انسانها مناره

قتیل تیغش افزون از شماره

بدانسان تشنۀ خون بشر بود

شرابش خون مزه اشک بصر بود

ز رعبش لرزه افتاده بعالم

عروسان کرده در بر رخت ماتم

بهرجا نام او جانها بلرزه

چنان آهو ز بیم شیر شرزه

بدانجا لنگ لنگان تا قدم زد

بلوح آرزو نقش عدم زد

زن و مرد و صفوف پیر و برنا

چنان کوه سهند استاده برپا

به پیکار عدو بازو گشاده

سر و جان در ره میهن نهاده

رمق نامانده در ره سوده لشگر

گرسنه، تشنه، خسته، اسب و استر

همه سرچشمه ها خشکیده آبش

بجای بره ثعبانان کبابش

چه شهر است این دژ روئینه دیوار!

که نبود رخنه ای از آن پدیدار

مگر تن ها درین دژ آهنین است!

خدایا! این چگونه سرزمین است!

کف هر کودکش تیر و کمانی

یکی نیزه بدست هر جوانی

نشسته طفل لب از شیر مادر

بسر عزم جدال ضیغم نر

درآوردم بزانو بوم و برها

بزیر آوردم از تن ها چه سرها

درینجا مانده ام سر در گریبان

نه راه پیش و پس، مبهوت و حیران

چه تب ریز است این شهر بلاخیز

نه باک از لشگرم نز تیغ خونریز

چو بی تأثیر شد خونبار شمشیر

چو روبه زد دو زانو در بر شیر

چو شد هر خانه دژ هر صخره سنگر

قبای صلح را بنمود در بر

درآمد از در سلم و سلامت

بدندان برده اشکت ندامت

ندانستم من! این ایران زمین است

ندانستم من! این ایران زمین است

گمان بردم که روم و هندوچین است

غلط کردم! امید عفو دارم

پناهم ده، غریبم، بی دیارم

بلی دنیا مسخّر شد به چنگیز

ولی چنگیز دامن گیر تبریز